ناگفته هایی از زندگی خصوصی حضرت روح الله (ره) (4)
ناگفته هایی از زندگی خصوصی حضرت روح الله (4)
ناگفته هایی از زندگی خصوصی حضرت روح الله (4)
روایتی از « رضا فرهانی » محافظ امام خمینی
اشاره :
رضا فراهانی فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتیان متولد، شد، و در سال 1356 به جریان مبارزه با رژیم شاه پیبوست و با پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نیروهای ویژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمین و پاسداران وفادار به بیت شریف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :در اولین سفری که حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به خارج از مکه داشتند و با آن راهب نصرانی در راه شام برخورد میکنند عکسی از آن حضرت به اصطلاح روی پوست آهو یا چیز دیگر حک شده که میگویند اصل آن در موزه رم نگهداری میشود و نمونهای از این عکس در اتاق امام بود. در رفت و آمدهایم آن را میدیدم ولی اینکه متوجه بشوم آن عکس مربوط به حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) باشد نبودم، فکر میکردم عکس یک هندی است. از کسی سؤال کردم که آن عکس چه کسی است؟ گفت که عکس مربوط به رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) است. روز دیگر رفتم و زیرنویس عکس را خوب توجه کردم دیدم نوشته: تمثال مبارک رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) . این عکس در جایی نصب شده بود که همیشه روبهروی امام قرار داشت و نگاه امام اغلب به این عکس بود. مدتی گذشت و من آرام آرام شیفته این عکس شدم. روزی پیش خود گفتم چه خوب است از روی آن عکس، عکس دیگری بگیرم. حدود 40 روز با کمک خانم طباطبایی از امام خواستیم تا موفق شدیم اذن را از حضرت امام بگیریم. روزی فاطمه خانم آیفون زدند که آقا اجازه دادند اگر میخواهی عکس بگیری زود دوربینت را بردار و بیاور. با خوشحالی دوربینم را برداشتم و دویدم به طرف خانه آقا. در زدم. آقا فرمودند: بفرمائید. وارد شدم و گفتم از اینکه اجازه فرمودید عکس بگیرم تشکر میکنم. آقا فرمدند: بگیرید. دوربینم فلاش نداشت آماده شدم عکس بگیرم اما دیدم نور نداشت این ور آن ور جابجا شدم دیدم نور کافی نیست. عرض کردم: آقا اینجا به اندازه کافی نور وجود ندارد. آقا بلند شدند و لامپ را روشن کردند و فرمودند: حالا عکس بگیرید. دوباره آماده عکس گرفتن شدم دیدم که نه، اگر با این حالت عکس بگیرم کیفیت پائین میشود و عکس قرمز میشود به ویژه اینکه لامپ نورش به شیشه قاب عکس میخورد و نمیشود گرفت. رو کردم به آقا و عرض کردم آقاجون نمیشود. فرمودند که برایتان لامپ روشن کردم. عرض کردم آقاجون دوربینم فلاش ندارد و لامپ اتاق جوابگو نیست. کیفیت عکس پائین در میآید اگر اجازه بدهید قاب عکس را جلوی نور بگذارم. آقا فرمودند اشکالی ندارد. تا آقا این جمله را فرمودند من از خدا خواسته به سرعت روی صندلی رفتم و عکس را پائین آوردم خواستم آن را جلوی پنجره اتاق بگذارم که به اصطلاح نور بیشتری به آن بخورد اما پیش خودم گفتم که اگر نور آنجا هم کافی نباشد آقا دیگر اجازه کار به من نخواهندداد چون آقا یکبار اجازه میدهند. لذا بیمقدمه عکس را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و آن را در هوای آزاد قرار دادم. آقا هم چیزی نفرمودند در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند. عکس را مقابل گلدانی گذاشتم که نور مستقیم آفتاب هم به آن نمیتابید. اولین عکس را گرفتم. در حال گرفتن دومین عکس بودم که دیدم حاج احمد آقا به طرف اتاق آقا میآیند. ایشان تا صحنه را دید گفت: رضا چرا عکس آقا را برداشتی؟ این چه کاری است که کردی؟ گفتم: خود آقا اجازه دادند. حاج احمد آقا باورش نمیشد که آقا اجازه چنین کاری را داده باشند. لذا فرمود که صبر کن، صبر کن. سپس به اتاق آقا رفت که به اصطلاح مطمئن باشد که خود آقا اجازه دادهاند. وقتی مطمئن شد بیرون آمد و فرمود: خیلی خوب عکسات را بگیرد. من قاب عکس را در موقعیتهای مختلف قرار دادم و از آن عکس گرفتم و گفتم که اگر یک وقتی از آن عکسها خراب شد دیگری قابل استفاده باشد. چندین عکس گرفتم و قاب عکس را به داخل اتاق آقا بردم و از آقا تشکر کردم و دستشان را بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم. دو - سه ساعت بعد فاطمه خانم گفتند که وقتی شما عکس را از اتاق بیرون بردی و عکس میگرفتی آقا از من گله داشتند و فرمودند فاطمه چطور شما حاضر شدی برای چند لحظه هم که شده عکس را از مقابل من دور کنی؟ من خودم مستقیم از زبان مبارک حضرت امام نشنیدم ولی فاطمه خانم تعریف میکرد، این را شنیده بودم که حضرت امام گاهی اوقات این عکس را میبوسیدند و حتی با آن درد و دل میکردند.
اینکه امام از قبل این عکس را داشتند یا کسی برایشان آورده بود، این موضوع را آقای رحیمیان در نشریهای که به چاپ میرساندند توضیح دادند که این عکس را یک کسی آورده بود. آقای رحیمیان میگفتند که من مدتی نمیخواستم عکس را پیش امام ببرم. نگران بودم تا بالاخره روزی گفتم: کسی اینها را آورده و مال آقاست. عکس را زیر عبایم قایم کردم از در که وارد شدم دیدم نگاه آقا به من به گونه دیگری است.
آقا عادتشان بر این بود که اگر چیزی به ایشان میدادند همان را میبخشیدند. از جمله اینکه در قم مهری بود که مال حاج احمد آقا بود. ایشان مهر را گذاشته بودند داخل ایوان که نماز بخوانند اما باغبانشان مشهدی اکبر آمده بود و شلنگ آب را گرفته بود که ایوان را بشوید، این مهر هم آب خورد و خراب شد و حاج احمد آقا به حاج عیسی گفته بود که مهر من خراب شده میتوانی آن را درست کنی؟ حاج عیسی آن را داخل دفتر برده و رویش را با چاقو تراشیده بود. من وقتی آن را دیدم متوجه بوی خوبش شدم و گفتم: این از تربت امام حسین(علیه السلام) است. او گفت: بله، اینگونه به نظر میرسد. حاج احمد آقا گفته بودند که ظاهرا این مهر را آقای بهاءالدینی آوردهاند. من از حاج آقا بهاءالدینی سؤال کردم. گفت: رضا من آن را از یک اقائی در قم گرفتهام. شما برو پیش آن آقا و این مهر شکسته و خاکها را با خودت ببر و بده به ایشان تا برایت درست کند. من پیش آن آقا رفتم، ایشان آقای دربانی بود. به او گفتم این مهری را که شما دادهاید مال حاج احمد آقاست اگر زحمتی نیست و دستگاهی دارید آن را درست کنید تا من ببرم. ایشان گفت احتیاجی نیست من آن را درست کنم، چندین سال پیش به کربلا رفته بودم و تعداد 18 عدد از این مهرها را آوردهام و چند عدد از آنها را به آقایان مجتهدین بزرگ دادهام. این مهر فقط مخصوص علمای بزرگ است. شما بعدازظهر بیا برویم تا به شما هم مهر بدهم. بعدازظهر آمدم و ایشان مرا به انبارش برد و آنجا سه عدد مهر آورد. مهرهای بزرگی هم بودند. گفت یک مهر مال حاج احمد آقا و یک مهر هم به خود شما میدهم ولی به یک شرط! گفتم چه شرطی؟ گفت: به این شرط که یک مهر هم میدهم آن را ببری پیش شخص حضرت امام تا ایشان با آن نماز بخوانند و ثوابی هم به ما برسد. در ضمن برای حضرت امام یک تسبیح چوبی هم داده بود. گفتم: مانعی ندارد. مهرها را گرفتم و آوردم. وقتی مهر حاج احمد آقا را دادم به ایشان گفتم که آن آقا مهری هم به حضرت امام داد. حاج احمد آقا گفت که بده من خودم میبرم و به آقا میدهم. گفتم: نه، به من گفته که خودت باید به دست آقا برسانی، حاج احمد آقا گفت: اشکالی ندارد.
حوالی ساعت یک، به هنگام برنامه نهار امام، دیدم که ایشان از اتاقشان خارج شدهاند و به اتفاق حاج احمد آقا تشریف میآورند. سلام کردم و عرض کردم که من به قم رفتم و آقایی به نام دربانی این مهر و تسبیح را دادند و گفتند که اینها را به دست آقا برسان و سلام مرا هم به آقا برسان. این مهر تربت اصل حضرت سیدالشهداست و چندین سال پیش از کربلا آوردهاند و با این تسبیح به شما هدیه کردهاند. دست آقا را بوسیدم و مهر و تسبیح را به ایشان دادم. آقا یک قدم حرکت کردند و بعد فرمودند: صبر کنید. من ایستادم. فرمودند: این تسبیح را به شما بخشیدم. مال خودتان، بیا این تسبیح را بگیر. سپس مهر را روی قلبشان گذاشتند و به اتفاق حاج احمد آقا راه افتادند و رفتند. دوباره دو قدمی نرفته بودند که حاج احمد آقا گفتند: آقا این مهر سنگین است بدهید به رضا که داخل اتاقتان بگذارد. شما هم الان برای ناهار تشریف میبرید. اما آقا فرمودند که نه، میخواهم این مهر پیش خودم باشد.
یک بار توفیق شد که به مشهد مشرف شدم. آن ایام گاهی وقتها برای آقا سوغات میآوردم. در آن سفر برای حضرت امام یک جفت جوراب و یک زیرپیراهن آوردم. پس از بازگشت از سفر برای دستبوسی به خدمتشان رفتم و عرض کردم که آقا چیز قابلداری نیست. اینها را به عنوان سوغات برای شما آوردهام. آقا فرمودند: رضا من چون واریس دارم از این جورابها نمیپوشم و جورابهای طبی میپوشم. دو تا زیر پیراهن هم دارم لذا جوراب و پیراهن را به شما میبخشم، مال خودت. عرض کردم: آقا جان اینها سوغاتی است که برای شما آوردهام و قبول نمیکنم و میخواهم شما از آن استفاده کنید. فرمودند: خوب اگر میخواهی مال من باشد آنها را همانجا بگذار. من هم همان کار را کردم.
مدتی گذشت، روزی فرمودند که رضا بیا اینها را بین پاسدارها تقسیم کن. پاکتی بود که درون آن بیست عدد پیژامه و زیر پیراهن قرار داشت و گفتند یک جفت مال خودت و بقیه را تقسیم کن. هدایا و چیزهایی که برای امام میآوردند ایشان در داخل اتاقشان - در کمد دیواری - میگذاشتند. چیزهای مربوط به سهمین را در یک طرف و چیزهایی که نذر حضرت امام بود و به خود آقا میبخشیدند را از ساعت گرفته تا عطر و ادکلن و طلاجات و لباس در طرف دیگر میچیدند. افراد که سهم امام را میدادند مثلا ده میلیون، بیست میلیون، دو میلیون، مابقی پولی بود که طرف میگفت آقا من این پول را نذر شما کردهام و میخواهم به شما ببخشم. امام اینها را جداگانه میچیدند. احمدآقا به من میگفتند: رضا گونی یا کیسه بیاور. من هم میرفتم و از دفتر میآوردم. آقا میفرمودند: احمد - این عبارت احمد گفتنشان خیلی زیبا بود - میفرمودند: بابا اینها را جداگانه بچینید، اینها نباید با هم مخلوط شود. آقا سپس به قدم زدن میپرداختند و من حاج احمد آقا آنها را میچیدیم. یک روز من دیدم که آقا همینطور که قدم میزند میگفت: احمد، احمد، اما احمدآقا متوجه نبود. من جلوتر رفتم و دیدم که آقا از جلوی پنجره میگویند: احمد، احمد. گفتم: بله آقاجان. فرمودند: مگر احمد نیست؟ گفتم: چرا آقاجان. فرمودند: به احمد بگوئید نگاه کند. به احمدآقا گفتم آقا با شما کار دارند. آقا فرمودند: احمد، بابا یک وقت اینها با هم قاطی نشوند. امام خیلی تاکید داشتند نسبت به جدا کردن سهم امام از هدایایی که به ایشان میدادند. ایشان آن هدایا را در گونی جمع میکردند و در حوادثی چون سیل و زلزله آنها را به مردم میدادند.
حضرت امام فرش نداشتند و زندگی شان بر روی موکت بود. یکی دو تا قالی به عنوان نذر در گوشهای قرار داده بودند. یک روز خانم امام آمدند از راهرو بروند که چشمشان به آن قالیها افتاد و گفتند: این قالیها چی است اینجا؟ گفتم: این قالیها نذر آقاست، مال خود آقاست. ایشان گفتند: اتاق ما فرش ندارد خوب است یکی از اینها را بیندازید داخل اتاق ما. آقا از منزل آقای یزدی به خانه آقای اشراقی میرفتند. آنجا سخنرانی یا ملاقات داشتند. وقتی ایشان رفتند، فرش را در اتاق پهن کردیم. آقا وقتی از ملاقات بازگشتند دیدند که کف اتاقشان فرش پهن شده. سریع احمدآقا را صدا کردند و فرمودند: احمد، احمد بابا سر پیری میخواهی مرا جهنمی کنی؟ خانم گفتند: آقا قالی مال خودتان و نذر خودتان است، ما هم که اتاقمان فرش نداشت، آن را انداخیتم. اما آقا موافقت نکردند و من دیدم که حاج احمد آقا در حالی که رنگش پریده بود گفت: بیاید قالی را جمع کنید. ما هم آمدیم و آن قالی را از اتاق جمع کردیم.
خلاصه قالی را برداشتیم و فردای آن روز گویا کسی آمده و از آقا طلب جهاز کرده بود و آقا فرموده بودند این فرش را بدهید ایشان ببرند.
بعد از شهادت شهید مظلوم دکتر بهشتی، حضرت امام شهید صدوقی را یک مدت به جماران، خانه حاج احمد آقا آوردند. آن ایام توفیق نصیب من شد و حاج احمد آقا به من فرمودند که کنار شهید صدوقی بمانید. من کنار شهید صدوقی ماندم. شبها را هم آنجا بودم. شهید صدوقی که شبها برای نماز شب بیدار میشدند من هم از خواب میپریدم و ایشان را که میدیدم فکر میکردم دارد نماز صبح میخواند. میرفتم وضو میگرفتم و پشت سر ایشان میایستادم و وقتی میخواست اقتدا کنم ایشان با دست اشاره میکردند که نه، یک مقدار صبر میکردم، ایشان نمازشان را که تمام میکردند به من میفرمودند: هنوز نماز صبح نشده حالا اگر میخواهی نماز شب بخوانی، بخوان. سپس نمازشان را ادامه میدادند و وقتی زمان نماز صبح فرا میرسید میفرمودند حالا میخواهی نماز بخوانی بیا. من هم میآمدم و دست راست ایشان به فاصله نزدیک میایستادم. نمیگذاشت خیلی عقب بایستم و حدود 25 سانتیمتر عقب و پشت سر ایشان نماز صبح را میخواندم. نفر بعدی که میتوانم بگویم که مثلا قدم جای پای حضرت امام میگذاشت، شهید صدوقی بود.
حضرت امام در داخل خانه زنگی داشتند و هر وقت روزنامهای میخواستند، یا قصد داشتند باطری رادیوشان عوض شود یا کار دیگری داشتند زنگ میزدند. اکثرا هم حاج عیسی در این رابطه میرفت و میآمد. گاهی وقتها حاج آقا بهاءالدینی یا حاج آقا میریان یا برادرهای شمس علی بودند. آقا میفرمودند که مثلا این پیام را به کی بدهید یا به حاج احمدآقا یا به آقای رسولی بگوئید بیایند. یک روز ساعت سه و نیم الی چهار بود که زنگ از سوی حضرت امام به صدا در آمد. من نشسته بودم. با صدای زنگ بیاختیار از جا بلند شدم و ناخواسته و به سرعت به خانه امام رفتم و دیدم که حسن احمدآقا ایستاده است. او گفت که امام فرموده دکتر خبر کنید. با همان سرعت برگشتم و رسیدم به دفتر حاج عیسی و گفتم که دکتر خبر کنید. سپس با همان سرعت مجددا به خانه امام بازگشتم. همان گونه که وارد اتاق اولی میشدم احساس کردم که کسی میگوید یا فاطمهالزهرا یا امام زمان کمکم کنید. رفتم داخل و دیدم فاطمه خانم، همسر احمدآقا بالای سر امام ایستاده و اینگونه به خدا التماس میکند. دیدم حضرت امام هم رو به قبله افتاده است. در لحظه اول پیش خودم گفتم که شاید آقا دچار ضعف شده و اینگونه افتاده است لذا با عجله بالای سر امام رفتم و آقا را بلند کردم و سرشان را روی پاهایم گذاشتم و گفت: آقا جون، آقا جون. دیدم جواب نمیدهند. پیش خودم گفتم بگذار قدری شانهشان را بمالم شاید حالشان بهتر شود.
سپس گفتم: آقا جان، آقان جان. دیدم که نه، آقا جواب نمیدهند. خیلی نگران شدم. تا آن لحظه فکر می کردم آقا دچار ضعف شده است.دستم را انداختم زیر کتف آقا و ایشان را بلند کردم. ماشاءالله آقا از نظر هیکل خیلی خوش هیکل بودند و زورم نرسید که بغلشان کنم و بیاورم. ایشان گویا برای گرفتن وضو رفته بودند که حالشان آن گونه شده بود. لذا خواستم تنهایی بغلشان کنم که زورم نرسید. بیاختیار به فاطمه خانم داد کشیدم که پای آقا را بگیر. آن ایام حدود 20 یا 25 روز مانده بود، فاطمه خانم علی را وضع حمل کند و حضرت امام نسبت به باردار بودن ایشان خیلی حساسیت داشتند و سفارشات عجیبی به ایشان میکردند. گاهی میشنیدم حتی وقتی میخواستند گوشی تلفن را جابهجا کنند حضرت امام منع میکردند و میفرمودند: نه فاطی، بابا تو دست نزن. این کار را نکن، من انجام میدهم، شما مواظب خودت باش. چه حکمتی در کار بود نمیدانم. خلاصه فاطمه خانم خم شد که پای امام را بگیرد اما نتوانست. در همین حین حسن آقا صدای مرا شنید و آمد دید که آقا افتاده، او پاهای آقا را گرفت و من هم زیر دو کتف آقا را گرفتم و دو نفری آقا را بلند کردیم و آوردیم. در همین حین دیدم که آقای دکتر پورمقدس از اصفهان رسید و حاج عیسی و آقای فلاح هم آمدند. آقا را در اتاق خواباندیم. دکتر پور مقدس نبض آقا را گرفت، دید فشار و تنفس نیست. چشم آقا را نگاه کرد و متوجه شد که چشم هم بزرگ شده، یک دفعه دیدم افتاد روی آقا و شروع کرد تنفس مصنوعی دادن. من پیش خودم گفتم که چرا این قدر تند تند آقا را میبوسد؟ حالا نمیدانستم که دارد دم و بازدم میدهد. گفتم که مثلا چون اولین بار کنار امام قرار گرفته ضمن اینکه کارش را میکند آقا را هم اینگونه میبوسد. مدت کوتاهی بعد یکدفعه دیدم که آقا نفس عمیق کشیدند و اولین جمله که فرمودند گفتند: فاطی قلبم. آقا سپس فرمدند که احمد را پیدا کنید. ما همه بسیج شدیم که احمد آقا را پیدا کنیم. حسن از اتاق آقا بیرون رفت و صدا زد: بابا، بابا. حاج احمد آقا هم در قسمت بالا اتاقی داشت که ما فکر میکردیم آنجاست اما خبری از ایشان نبود.
خانم طباطبایی شروع کرد به این طرف و آن طرف زنگ زدن. اولین تلفن را به خانم آقای بروجردی - خانم مصطفوی - زد که احمد آنجاست؟ گفت: نه. خانم مصطفوی هم بیدرنگ به سمت منزل آقا حرکت کرد. وضع از روال عادی خارج شده بود و پاسدارها متحیر و حیران شده بودند. از یک طرف نگرانی این را هم داشتیم که نکند خبر پخش شود! چون به محض پخش شدن آن رادیو آمریکا و اسرائیل و بیگانهها آن را در بوق و کرنا میکردند. تمام تلاش ما بر این شد که خبر بیرون نرود.
من به سه راه بیت رفتم تا از حاج احمد آقا خبری بگیرم. پیدایشان نکردم. دیدم که خانم مصطفوی در حال دویدن است. از دور که نگاهش به من افتاد، گفت: آقا رضا، آقا حالشان چطور است؟ گفتم: آقا طوریشان نیست، خانم آقای سلطانی- مادر زن احمد آقا - حالش به هم خورده بود که یک لیوان شربت آب قند به او دادند و حالش خوب شد. آقا طوریشان نبود. هر کس خبر داده اشتباه گفته. خانم مصطفوی قدری ناراحتی قلبی داشت و اگر خبر بیماری امام را به او میدادم خدای ناکرده سکته میکرد. من جلوی پاسدارها با صدای بلند گفتم خانم آقای سلطانی حالشان بد شده بود. میخواستم با این کار خبر بیماری امام به بیرون درز نکند. خلاصه خانم مصطفوی هم آرامتر شد و آرامآرام به سمت بالا حرکت کرد. طولی نکشید که دیدم فرشته خانم دارد میآید.
حسن و فاطمه خانم به آنها تلفن کرده بودند. او از فاصله ده متری داد کشید که آقا چطور است؟ من گفتم: فرشته خانم برای چه میدوی؟ آقا نیست ، اشتباه گفتهاند، مادر شوهرتان - خانم آقای سلطانی - بود که آب قند خورد و حالش خوب شد. ایشان هم یواش یواش به سمت بالا رفت. مدتی گذشت تا اینکه دیدم حاج احمد آقا دارد میدود و پشت سرش هم آقای جمارانی و پشت سر او آقای سراج و نفر چهارم هم آقای فلاح است که پشت سر همه میدود. حاج احمد آقا در نزدیکی خانه دکتر موسوی، سه راه بیت، تا چشمش به من افتاد از دور داد کشید که حال آقا چطور است؟ گفتم: حال آقا خوب است. کی گفته آقا حالش بد شده؟ مادر خانم شما حالش بد شده بود و ضعف کرده است. گفت: اینها که گفتند آقا حالشان بد شده. گفتم: نه اشتباه گفتهاند. واقعا نگران احمد آقا بودم از طرفی به خواستهام هم رسیدم که خبر درز نکند. ایشان گفت:آقا جمارانی و سراج برگردید. خود حاج احمد آقا هم میخواست برگردد. به او گفتم: حاج آقا نروید، سری به بالا بزنید چون مادر خانمتان حالش به هم خورده و اگر سر نزنید ممکن است بعدها از شما گلهمند شود.
حاج احمد آقا گفت: بد نمیگویی. به دنبال آن آقای جمارانی هم بالا رفت. آقای سراج هم به سوی فرماندهی رفت. خودم را به آقای سراج نزدیک کردم و گفتم: آقای سراج کجا میروی؟ و واقعا قضیه این است و آقا حالش بد شده و من به خاطر اینکه خبر به بیرون درز نکند و در رادیوهای بیگانه پخش نشود و حاج احمد آقا هم با نگرانی بالا نیاید اینجوری گفتم. شما هم به سرعت پست جلوی حسینیه را بردارید و پست بهداری را نیز بردارید. ما میخواهیم وقتی آقا را میآوریم کسی نفهمد. آقای سراج گفت: بسیار خوب. سپس زنگ زد که پستها را بردارند. من هم با سرعت آمدم. وارد که شدم خانم مصطفوی از من گله کرد که این چه کاری بود که کردی؟ اگر من برگشته بودم و آقا حالشان بد میشد... گفتم: خانم من قصد و غرضی نداشتم برای اینکه خبر به بیرون درز نکند گفتم. از طرفی هم دیدم که شما خیلی نگران میآیید، خواستم به اصطلاح شما را تسکین بدهم. در ثانی اگر شما میخواستید برگردید و بروید من نمیگذاشتم. حاج احمد آقا چون دید حرفهای من درست و خوب است گفت: حق به جانب رضا است و راست میگوید. دکتر گفت که برانکارد بیاورید باید آقا را ببریم. با سرعت به بهداری رفتم و برانکارد را برداشتم و آمدم. آقا قدری حالشان بهتر شده بود. ایشان را روی برانکارد گذاشتیم . من دیسک کمرم قدری سابقه دارد و حاد است ولی آن لحظه به خودم گفتم اینجا جایی نیست که کمرم درد کند. باید وارد گود شد و خود را فدا کرد. با اینکه واقعا کمرم درد میکرد سریع برانکارد را گرفتم و به طرف بهداری حرکت دادیم. در بین راه یکی دو نفر از رفقا به من گفتند سر برانکارد را بده ما بگیریم اما من قبول نکردم. مقداری از راه را آمده بودیم که حاج احمد آقا فرمودند: رضا کمرش درد میکند، یکی به رضا کمک کند. من گفتم: حاج آقا خودم میبرم، کمرم هیچ چیزی نیست. آقا را به بهداری بردیم.
در بهداری ایشان را روی تخت گذاشتند. دکتر عارفی هم آمد و مراحل درمان شروع شد. آقا آن روز در بهداری سه چهار مرتبه مجددا سکته کردند. اصولا میگویند که سکته بیش از سه بار خطرناک است اما آقا چند بار سکته کردند و ساعت7 یا8 به بعد دیگر مهار شد. لباسهای آقا را درآوردند و من آنها را جمع کردم چون به علت وصل کردن سرم لباسهای آقا خونی شده بود و به فکرم رسید لباسهای زیر آقا را نفرستم خانه که بشویند. خیالم راحت شده بود آقا حالشان خوب شده. لذا لباسهای آقا را به حمام بردم و شستم و روی شوفاژ انداختم تا خشک شود. کم کم اوضاع به روال عادی برگشت. نماز را خواندم و شامم را خوردم؛ اما مرتب به آقا سر میزدم. الحمدالله حال آقا خیلی خوب شده بود. یک سرم به دست راست و یک سرم به دست چپ آقا وصل کردند. چند آمپول هم تزریق کردند که آقا استراحت کند و بخوابد و حرکتی نداشته باشند. ساعت 11:30 شب به اتاق آقا رفتم. دیدم که پرستاری به نام آقا عشقی کنار آقا نشسته و آقا هم خوابیدهاند. من آن فرد را نمیشناختم و به ذهنم آمد که اگر این بنده خدا خواست آمپولی به آقا بزند و اشتباه زد کاری نمیتوان کرد لذا گفتم کنار ایشان بنشینم و مواظب باشم. از طرفی ممکن است ایشان خسته شود و بخوابد و سرم آقا تمام شود. تا حدود ساعت 2 کنار تخت امام نشستم. در آن لحظات خودم را به تخت آقا نزدیکتر کردم و چشم و ابرو و پیشانی و محاسن و لب و دندان آقا را تماشا میکردم. پیش از آن گاهی وقتها اتفاق میافتاد که من کنار آقا می نشستم و نورانیت و چهره ملکوتی ایشان را نظاره میکردم. آن شب هم حدود یک ربع به چهره ایشان نگاه میکردم.
آقا همینجور رو به قبله خوابیده بودند. آقا در همه حال رو به قبله بودند.ساعت 2:15 نیمه شب یک دفعه آقا بلند شدند و نشستند. اولین سوالشان این بود که ساعت چند است؟ عرض کردم دو و پانزده دقیقه است فرمودند: این وای نمازم. سپس خواستند سرنگ سرمهای دستشان را بکنند. عرض کردم: آقا جان این سرم به دستتان است. من فکر کردم آقا نمیدانند الان بیمارستان هستند. نگذاشتم ایشان سرم را درآوردند و گفتم: اجازه بدهید دکتر خبر کنم. ایشان فرمودند برو خاک تیمم بیاور. سریع رفتم به اتاق کوچک کنار اتاق امام که آزمایشگاه بود و یک تکه سنگ سیاه آوردم و عرض کردم آقا جان این سنگ را داریم، تیمم کنید. ایشان فرمودند: خیر خاک تیمم داریم، خاک تیمم را بیاور. برای من هنوز جای سؤال است که چرا آقا روی سنگ تیمم نکردند و فرمودند خاک بیاور.
سنگ را بردم که خاک بیاورم. در همین حین آقای انصاری، آقای بروجردی داماد امام و دکتر پورمقدس متوجه شدند که آقا بیدار شده و نشستهاند. آقای انصاری خاک تیمم آوردند و آقا همانجا تیمم کردند.
روی تخت دستشان را بلند کردند و الله اکبر گفتند و شروع کردند به نماز خواندن. دکتر پور مقدس میگفت که آمپولهایی که به آقا تزریق کردیم قوی هستند و به هر کس تزریق شود 24 ساعت بیحرکت میافتد و میخوابد. دکتر پورمقدس فکر میکرد آقا برای نماز صبح بیدار شدهاند لذا به اطرافیان رو کرد و گفت آقا نمیدانند که نماز صبح نشده لذا چیزی نگویید تا بخوابند هر چه حرکت کمتر داشته باشند برای قلبشان بهتر است . بگذارید بخوابند ولو اینکه نماز صبحشان قضا شود. آقا نمازشان را خواندند و راز و نیازشان را کردند. سپس یک دفعه رو کردند و گفتند که نظر به اینکه امشب چندم ماه است باید سفیدی صبح بر ماه غلبه پیدا کند. بیست دقیقه بعد از اذان صبح نماز صبحم را میخوانم. اگر احیانا خوابم برد 20دقیقه بعد از اذان من را بیدار کنید. آنجا معلوم شد که نماز شبش یک ربع به تأخیر افتاده بود. من یادم هست که آقا نماز شبشان را ساعت 2میخواندند. گاهی وقتها هم بر حسب گردش شب ساعت 3 میخواندند. آن شب هم با آنکه وضعیتشان آن گونه بود و سرم به ایشان وصل بود، چیزی نتوانست مانع نماز شب ایشان شود چون قلب ایشان الهی و خدایی بود که سر ساعت برای نماز شب بیدار میشد. ایشان آن شب برای نماز صبح هم بیدار شدند و نمازشان را خواندند.
لحظهای بود که روح از تن حضرت امام در حال پرواز کردن بود. آن لحظه آخر بیشترین اوقات نصیب من شد که کنار امام بمانم. گاهی وقتها تلویزیون لحظات شکوفا شدن گل را نشان میدهد من این گونه احساس میکردم که یک حالت باز و بسته شدن گل محمدی در صورت حضرت امام به وجود آمد. یک حالت باز و بسته شدن گل رز یا محمدی بود. آقا چشمانشان را روی هم گذاشتند و حالت متبسم و شادی داشتند. آخرین لحظهای که حضرت امام را غسل میدادند باز آخرین کسی که حضرت امام را -لبان و پیشانیشان را - بوسید من بودم چون همه وداع کردند و کفن را بستند. گفتم: حاج احمد آقا، آقا زنده هستند. آقا خیلی زیبا بودند و من از پیشانی مبارک ایشان عکس میگرفتم. از پیشانی ایشان مثل خورشید به آسمان نور میتابید و من عکس میگرفتم ولی غافل از این بودم که دوربین قادر به ثبت آن صحنه نیست. آقا که رحلت کردند خانم حضرت امام بیتابی میکردند. دخترها همه گریه میکردند. برخی از آنها خودشان را میزدند. من چون نامحرم بودم به مسیح (بروجردی) گفتم شما ایشان را بگیرید. نگاه کردم دیدم خانم امام در گوشهای گریه میکند، خانم بروجردی یک گوشه دیگر، خانم اشراقی یکجا، دخترهای آقای اشراقی، لیلی خانم، دخترهای آقای بروجردی... اما فاطمه خانم را ندیدم. پیش خودم گفتم: چرا فاطمه خانم نیست چون علاقه عجیبی بین این دو بود. گفتم شاید فاطمه خانم خبر ندارد، بروم خبر بدهم. حرکت کردم و رفتم که با فاطمه خانم خبر بدهم. پیش از من آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی (برادر فاطمه خانم) در همان لحظاتی که روح از تن حضرت امام پرواز میکرد به سراغ فاطمه خانم رفته بود و خبر را داده بود و گفته بود که بیا تا آقا را ببینی. علی خواب بوده در همان لحظه فاطمه خانم دیده بود که علی جیغ کشید و از خواب بیدار شد و بنا کرد گریه کردن که میخواهم بروم آقا را ببینم. همزمان با آن عبدالحسین به فاطمه خانم گفت که علی را نبریم. خلاصه علی خیلی بیتابی کرده بود و آنها مجبور شده بودند دست علی را بگیرند و بیاورند.
من تقریبا در مقابل حسینیه بودم که دیدم خانم طباطبایی و آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی و علی سه تایی دارند میآیند. علی تا نگاهش به من افتاد گفت: رضا کجایی؟ من دنبالت میگشتم. من حالت گریه داشتم و میخواستم علی متوجه نشود، گفتم: علی جان چه کار داری؟ گفت: من میخواستم با هم برویم در آسمانها پرواز کنیم و برویم پیش آقا. لحظات سختی بود. فاطمه خانم و آقای عبدالحسین گریه نمیکردند و من هم سعی داشتم خودم را نگه دارم. آرام به فاطمه خانم گفتم: شما بروید . سپس علی را بغل کردم. آنها رفتند و من علی را به خانه آوردم و پیش یکی از ننهها گذاشتم و دوباره برگشتم.
آقای هاشمی رفسنجانی آمد و فرمود که ما میخواهیم حداقل ده - پانزده روز نگوییم امام رحلت کردهاند، لذا آرام گریه کنید که همسایهها متوجه نشوند و مبادا خبر بیرون پخش شود. یکی از خانم ها بلند بلند گریه میکرد. اما پس از حرفهای آقای هاشمی گفت: اگر برای مصلحت نظام است ما گریه نمیکنیم. هرگونه تصمیمی هم صلاح میدانید بگیرید. خلاصه موضوع را به حاج احمد آقا هم گفتند اما حاج احمد آقا فرمودند: نه، حضرت امام چیزی را از کسی پنهان نمیکردند و هر چه بود با ملت و مردمش در میان میگذاشتند و من همین الان به مردم میخواهم بگویم و موضوع را اعلام کنم. هر چه آقای هاشمی اصرار کرد حاج احمد آقا نپذیرفتند. تا اینکه از حاج احمد آقا خواستند که موضوع را تا فردا نگویند و فردا صبح اعلام کنند. سپس حاج احمد آقا آمدند و همه افرادی را که دور امام بودند را بیرون کردند. داخل من بودم و حسن که ما دو تا را بیرون نکرد. در را بست و آمد داخل. تا ما را دید گفت: بروید بیرون. من میدانستم که اگر ما دو نفر هم بیرون برویم در را قفل میکند و نمیگذارد کسی بیاید. لذا من و حسن به دستشویی اتاق محل رحلت امام رفتیم. حاج احمد آقا برای وداع با آقا رفت و با ایشان خلوت کرد و شروع کرد به خواندن قرآن. من و حاج حسن و آقا مسیح هم آمدیم. سرم دست آقا را در آوردیم. آنجا به ذهنم نرسید که آن را نگهدارم. این سرم در زمان حیات و آن مدت کوتاهی که آقا رحلت کرده بودند دستشان بود. خلاصه من چسب روی سوزن سرم را که به بازوی آقا وصل شده بود برداشتم چند تار موی دست آقا هم روی آن بود که الان هم به عنوان یادگاری آن را نگهداشتهام. قرار بر این شد که آقا را ببرندو در آن حالت عکس گرفتن سنگدلی را میرساند که انسان بتواند این کار را بکند ولی من دیدم که فرد دیگری نیست که عکس بگیرد و دیگر اینکه حضرت امام از باب تاریخ و تاریخی بودن باید عکس داشته باشند.
خلاصه آنجا از حالت بخیه امام عکس گرفتم. آقا مهر قاسمی هم از طریق آن دوربین مدار بسته عکس گرفته بود. به دنبال آن من شروع کردم به گرفتن عکس با آن دوربین تمام اتوماتیک کامپیوتری. خیلی حساب شده عکس گرفتم. از پیشانی امام نور بلند میشد که دوربین قادر به ثبت و ضبط آن نور نبود. از دستها، آرنج، پیشانی، صورت و محاسن امام به صورت جداگانه عکس گرفتم. خیلی تلاش کردم از آن نور عکس بگیرم که نشد. فیلم سیاه شد و من آن فیلم سیاه شده را به عنوان ثبت در تاریخ نگهداشتهام.
همان موقع مشخص نمیشد که دوربین عکس نمیگیرد دوربین هم فلاش نمیزد. دوربیت درست و سالم بود اما نمیگرفت. سریع رفتم و دروبین کانن را که متعلق به حاج آقا بهاءالدینی بود آوردم. آن دوربین به اصطلاح با دست تنظیم میشد. با آن دوربین چند عکس گرفتم اما مثل شبح است و سایه آن افتاده است.
حضرت امام را غسل دادند و روی تخت کفن کردند. سر مبارک حضرت امام بیرون بود و من با استفاده از دوربین اولی مسلسلوار چندین عکس گرفتم. زمانی که آن را پیش عکاس بردم گفت: دوربین موتوردار خریدی؟ گفتم: نه. گفت:دوربین تو موتوردار بوده که این قدر دقیق گرفته. حالا چرا اینجوری بود چون بدن امام کاملا پوشیده بود و همان دوربینی که ابتدا عکس نمیگرفت پس از پوشیده شدن بدن مبارک امام عکسهای خوبی را ثبت کرد.
... پایان.
منبع: خبرگزاری فارس
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}